مرا مسکراتی به تخصیص هست


نه از شیرۀ رز ز جام الست

چه مستی بود کز بخاری شود


دماغی مشوش سری گشته پست

شراب محبت کزو جرعه یی


کند مرد را نا به جا و به دست

که خود را به شورید گان طهور


نیارند خماریان بازبست

به حجت نکرده درست التزام


نشاید محق را به مبطل شکست

کسی را که زان جام دادند می


به کلی و جزوی ز خود بازرست

تبرا کن از خویشتن پروری


که از بت پرستی بتر خود پرست

تو باید که بیرون شوی از میان


که با خود محال است با او نشست

کسی را خبر نیست از حال من


که مسکین دلم را چه ضربت بخست

خیال از در حجره یعنی سروش


همین تا درآمد دل از جا بجست

نزاری ملول از ملامت مباش


چو در دوستی دست دادی به دست

چنین تا به کی بازپوشی کمان


که این تیر بیرون شد از قید شست